«مشروطهٔ» ایران به مثابهٔ تولید تاریخ
«مشروطهٔ» ایران بهمثابهٔ تولید تاریخ
مجید اسدی
برخلاف بسیاری از دیدگاهها، بروزِ مشروطه را ظهورِانقلابی بهشیوهٔ جدید و با قیدِ «مختص» به جامعهٔ ایران میدانیم و بر این باوریم که این انقلاب، با همهٔ نقایص آن، از آنچنان اهمیّت و ارزشی برخوردار است که پس از سدهای، با همهٔ فرازها و فرودهایِ پشتِ سر گذاشتهشده، اگر تا امروز نفسکی میکشیم، این نشانهٔ حیاتِ اندک نیز، از مشروطه ریشه دارد؛ و باز بر این باور هستیم که اگر میتوانستیم با همهٔ مشکلات، مشروطه را بخوانیم، راه برونرفت از سرگشتگی و ورود ما به تاریخ، آشکارمیشده است. از آنجایی که تولّدِ واقعیّتهایِ اجتماعی، نه درزمان مشخّصی است و نه میتوان بهتمامیِ عللِ ایجادیِ آن به دقّت پی برد، مجبوریم درموردِ انقلابِ مشروطه، نهتنها تا زمانهایی به عقب برویم بلکه ناچاریم به بسیاری از نواحیِ تاریخِ ایران نیز سری بزنیم که در این مجالِ تنگ نمیگنجد. از بدو به این گفتهٔ «باربارا تاکمن» توجّه میکنیم که «در ترازویِ تاریخ، کفهی اینرسی بسیار سنگینتر از کفهی تغییر است»۱ اگرچه این دریافت «تاکمن» از تاریخ خدشهپذیر است، امّا در مورد تاریخ ایران نهتنها واقعیّت دارد که حتّی کافی نیست؛ زیرا با اندکی چشمپوشی، میتوان منکر تاریخ بهمفهومِ فلسفیِ کلمه در ایران بعدِ صفویه بهویژه بعدِ شاهعبّاس شد؛ و به همین دلیل است که مشروطه قبل از آنکه در اثرِتولیدِ تاریخ و بهتبعِ آن، تولیدِ نیاز و بهمنظور حلّ مسائلِ جدیدی باشد که ریشه درماهیّت تاریخی دارند و حاصلِ تاریخ کشور- یا نشئتگرفته از درون کشور- باشد بیشتر براثر فشارِ بیرون و مقایسهی درون با بیرون، حاصل شده است و این کاری بوده بهغایت دشوار و نشدنی؛ و البتّه همین نقص بزرگ باعث شده است که این انقلاب بزرگ بهرغمِ تلاشهایِ اصلاحطلبانِ بزرگِ پیشامشروطه که جان و مال را در آستین کردند و بر فرقِ سردِ تاریخِ بر زمین خفتهٔ خود افشاندند با عطسهای برخیزد. و چنانکه میدانیم برخاست و باز نشست؛ زیرا در اثر فرارویِ اندیشه در داخل که پیامدِ آن، تحوّل، تولیدِ مادی و معنوی و تداول آن میباشد، نبوده است. شاید برای نمونه، توجّه به این فراز از ابلاغیّهٔ میرزا آقاخان صدراعظم، نشانهٔ خوبی از اوضاعِ اسفبارِ ناتاریخیِ حاکم بر کشور باشد که چهار روز پس از قتل امیرکبیر، در روزنامهٔ وقایع اتفاقیّه، پنجشنبه بیست و سوّم ربیعالاول ۱۲۶۸ درج شده است:
«…سابقاً نوکر و رعیتِ ایران بواسطهٔ سوءخلق و بدزبانی و بیحرمتیِ میرزا تقیخان، در کمالِ دلسردی راه میرفتند. چون بقدرِ امکان از حقّ نوکر کم میکرد و بطریقِ بدعت بر رعیت میافزود…»۲ این ابلاغیّه چند دهه قبل از پیروزیِ مشروطه نوشته شده است و نکتهٔ جالب توجّه و محوری در همین فرازِ کوتاه از ابلاغیّه، به کار بردن واژهٔ «بدعت» برای تحریمِ عملِ میرزا تقیخان است و این واژهٔ بدعت مفهومی است درازدست از ناحیهٔ شریعت که دارای معنی خاص خود در آن ناحیه است؛ درازدست از این نظر که به همهٔ نواحیِ فرهنگ سرایت داده شده و سدی است در مقابلِ بروزِ هرگونه اندیشه و تولید تاریخ در نواحیِ اشغالشدهٔ این فرهنگ. اینکه از ریختوپاش نوکران (کارگزارانِ ادارهٔ امور کشور) جلوگیری شود و به تولیدکنندگان و مالیاتپردازان رویی نشان داده شود، بدعت بود؛ زیرا اگرچه برخلافِ شیوهٔ معمولِ حاکمانِ جور بوده است امّا عملی محمود بود و البتّه نهچندان مرسوم و که نهتنها هیچ سنخیّتی با بدعت در شریعت نداشت؛ بلکه موازیِ روح انسانیّت و انصاف بوده و از نظرِ عملِ سیاسی نیز باعث تقویت قدرت میشده؛ زیرا موجباتِ انسجامِ بدنه را در جهتِ تقویتِ دولت فراهم میآورده است.
باز چنانکه در ادامهٔ این ابلاغیّه میخوانیم «… (در زمانِ صدارتِ خودش یعنی صدراعظم نوری) اعیان و اشراف در خانه و ولایات ایران نفربهنفر و دستهدسته در کمالِ امیدواری و خوشحالی به حضور همایون پادشاهی میروند و به هر که بذل مرحمتی از جانب اعلیحضرت شاهنشاهی میشود، جناب جلالتمآب صدراعظم (به خودش میگوید!) ده برابر آن به آن شخص لطف و مهربانی میکنند…» چنانکه گفتیم تا چند دهه قبل از پیروزی مشروطه سنّتِ معمولِ ادارهٔ کشور بر همین روال بوده است و هر عملی غیر از آن بدعت! بر این اساس هر جنبندهای را میجنباندند؛ و پر مسلّم است که اینچنین جامعهای تا تولید تاریخ راهی بس مشکل و دراز در پیش داشته باشد. مگر اینکه خود تاریخ بر اثر اقتضائاتی پا به میدان بگذارد، در این صورت بهقول «مارکس»: «آنچه سخت و صعب است دود میشود» به هر روی، برای اینکه بتوانیم پرتو بیشتری بر این بحث بیندازیم، مجبوریم دستِ سدهها بستهٔ خود را با جملهای شرطی تا حدودی از قید آزاد کنیم و آن اینکه: اگر جامعه را در مقایسه با جماعت و اجتماع بهمثابهٔ سیستمی در نظر بگیریم، این جامعه برخلاف جماعت که نیروی خود را در خود مستهلک میکند، و باز برخلاف اجتماع که نیروی خود را در درون خود نگه میدارد، با تأسیس دولت باعثِ تولیدِ قدرتِ سَررَوَنده در داخل و خارج خود خواهد شد. و باز تنها این جامعه است که با اهرم آگاهی تاریخی و ملّی، میتواند هر دو جهت این نیروی سَررَوَنده را در مسیر منافع ملّی خود هدایت کند. اینجاست که باید به ماهیّت تاریخ و آگاهی تاریخی توجّه شود. بنابراین، اگر جامعه را چون سیستم در نظر بگیریم، این سیستم با ورودی، تبدیلِ ورودی به هنجار و تحویلِ آن، باعث مسئلهٔ جدید خواهد شد؛ بر ورودی جدید اضافه میگردد، و همین مسئله مینمایاند که حرکتِ تاریخ دارایِ فرکانس و حرکتِ مارپیچی است. امّا به هر صورت رو به جلو میرود که در غیر این صورت یا با حرکتی دَوَرانی به اسطوره در میغلطیم یا به تاریخِ قدسی ورود میکنیم، یا به درجا زدن و حتّی به عقبگرد میرسیم که این هردویِ اخیر، عملی ناتاریخی است. به سخنی دیگر هر «عصر» (به سه معنیِ فشرده، پایانِ روز و پایانِ دوره)، بر درِ صبح یعنی آغازِ روز و دورهای دیگر، ایستاده است و عصری که صبح را نیاشوبد دارای آیهای از تاریخ نیست. با این مقدّمه به عصر صفویّه ورود میکنیم که بهگمان ما برای این مبحث، توجّه به این مقطع تاریخی اگر کافی نباشد لازم است و از این جهت، این مقطع از تاریخ ایران را تاریخی مینامیم که تغییرات محسوسی در آن ظهور کرده است. و به این جهت تنها تاریخ تقویمی نیست.
میدانیم که ایران، بعد از فروپاشیِ ساسانیان، حملات پیاپیِ اقوامِ بدوی را، با هر مشقّتی تاب آورده و به هر طریقی و با همهٔ خسارتهای وارده، خود را خسته و زخمی به سدهٔ دهم هجری رسانده بود؛ و در همین زمان مبتلا به امپراتوری سهمگین عثمانی شده بود که داشت برای بار دوّم، با در دست داشتن سلاح مشروعیّتی چون خلافت اسلامی، طومار این تمدّن را درهم بپیچد. در این زمان ایرانیان با توسّل به مذهب شیعه که هم صبغهای ایرانی دارد و در دورهٔ ایلخانان نیز رواجی یافته بود و هم با بهرهگیری از لایهای از تمدّن قبل از اسلامِ خود، دورِ نوجوانِ دوازدهسالهای (به گواه بعضی تواریخ) حلقه زدند و در مقابل خلافت عثمانی ایستادند. شاه اسماعیل صفوی با اتّکا به عرفان و تصوّف (در اینجا از تفاوت این عرفان و تصوّف چشمپوشی میکنیم) و تشیّع که هر سه خویشاوند فرهنگی در فرهنگ ما بودهاند، اساس سلطنت خود و سلسلهٔ صفویّه را در جهتِ خلافِ خلافتِ عثمانی تأسیس کرد؛ و این تأسیس باعثِ استقرار چندبارهٔ ایرانیان در آن موقع بر جغرافیایشان شده است. از آنجایی که غربیان در این زمان میرفتند تا در خود نگنجند و بر این اساس جهان را دوباره تقسیم کنند و از طرفی امپراتوری عثمانی نیز تهدیدی برای آنان محسوب میشد، سبب میگردید قدرتِ نوظهورِ صفویّهٔ مخالفِ عثمانی، برای غربیان جاذب و جالبِ توجّه به نظر برسد؛ و از طرفی دیگر، درست زمانی که بهدلیل پیشرفتِ دریانوردی، مزیّتِ نسبیِ جادّهٔ ابریشم داشت از کف ایران میرفت، ظهور سلسلهٔ صفویّه بهویژه اقدامات شاهعبّاس صفوی این مزیّت را همچنان حراست کرد. شاهعبّاس با ترویج و تولید ابریشم در استانهای گیلان و مازندران و در دست گرفتنِ صادراتش تا اروپا به کمک ارمنیان، نشان داد که ایران همچنان مانند زمان ساسانیان -که بر کالاهای جادّهٔ ابریشم بهویژه خود ابریشم تعرفهٔ سنگینی برای غربیان میبستند- دارای ارزش است که بهعنوان طرفِ مهمِّ تجاریِ غربیان پذیرفته شده بود. کار دیگر شاهعبّاس قراردادنِ مقامِ «صدر» ذیل دولت بود که مقامی مذهبی محسوب میشد و بدین طریق شریعت، پشتوانه دولت به حساب میآمد. تا این زمان، اگر ما با غربیان دارای فاصله هستیم، این فاصله آنچنان نیست که نتواند حذف شود. ولی اختلاف ماهوی و مهمِّ ما با غربیان در این دوره در این است که تاریخِ آنها چشماندازی تولید کرده بود که آنها در این چشمانداز ادامهٔ مسیر دادهاند امّا در این سمت، از آنجایی که ما در اثر اضطرار و از روی ناچاری جهت ماندگاری خود دست به تمهیداتی بردهایم، که تا حدودی غیرطبیعیِ طبعِ تاریخ بوده است، نهتنها باعث تولید چشماندازی مشخّص نشدهایم بلکه بهآسانی بافتهها و رشتهها را پنبه کردیم؛ و به همین دلیل چند دهه بعد از شاهعبّاس، یعنی حدود سدهای بعد، سلسلهٔ صفوی، بدون حتّی جنگ، در بدترین وضعِ ممکن سقوط کرد؛ و کشتی اصفهان بهعنوان یکی از بزرگترین شهرهای جهان در باتلاق فرو رفت! در اینجا دو دلیل عمده را میتوان علّتِ این عدمِ توفیق دانست. یکی سایهٔ سنگینِ حکمتِ ایرانی، چنانکه در نوشتهٔ «کشتی نشستگانیم» تا حدودی به آن ورود کردهایم و دیگری تبدیل نشدنِ معیشت به اقتصاد که باز ضمن دلایل دیگر از تأثیر این حکمت نیز میتوان گفت.
به هر روی، زمانی که ابریشم ایران تا اروپا با کمیّت و کیفیّت بالایی صادر و در عوض پول وارد کشور میشده، چنانکه این صادرات توسط تاجران ایرانی انجام میشده است و دولت سهمی از سود را برداشت میکرد، شاید بتوان گفت ما نیز مانند غربیان، محتاج تأسیس بانک و آرامآرام با انباشتِ سرمایه روبرو میشدهایم و این بالِ عملیِ تاریخ با تولیدِ مسائلی، بالاجبار باعثِ روییدنِ بالِ دیگرِ تاریخ در میدانِ نظر میشده است. در این صورت ممکن بود بتوانیم سنّت را بخوانیم و با آن به جلو بیاییم قبل از آنی که شکافتن آن صعبتر و سخت ترشود. از این زمان تا به سلطنت رسیدن آقا محمّدخانِ قاجار در هیچ زمینهای از زمینههای تمدّن، عملی که طبیعی طبع تاریخ باشد انجام ندادهایم. و زمانی که شمشیرِ شاهاسماعیل را بر کمر آقا محمّدخان بستیم، هیچ درک و دریافت درستی از مسیر این شمشیر نداشتیم. بلکه این حرکت، بیشتر برای کمرنگ کردن موضوع البیعه القهریه و دادن رنگی به مشروعیّت سلطنت آقا محمّدخان بوده است. همچنانکه در همین زمانِ قاجار نخستوزیران را، صدراعظم مینامیدیم! در همان حالی که مُلا کَنیها بر دولت بودهاند!… بر این اساس مملکتی بوده است و سلطانی، نوکرانی و رعایایی. امّا آنچه باعث مزاحمت این خوابِ سنگینِ صبحگاهی و بهبیانِ زردشتی «دیو بوشاسپ» شده بود، مزاحمتِ بیگانگان بوده است از طرفی، و ترقّی آنان و مقایسهٔ این ترقّی با ویرانی ایران از طرفِ دیگر. این مزاحمت با جنگهای ایران و روسیه در صدر قاجاریّه شروع شد و با توجّه به نتایجِ نکبتبارِ جنگ ایران و روسیه، میهنپرستانِ ایرانی تحت عنوان اصلاحطلبان، روزبهروز با دغدغهای بیشتر به جستجوی دلایل این بدبختی برآمدند. آنها با نگاهی به جوامع غربی و نحوهٔ ادارهٔ کشور، به این نتیجه رسیده بودند که یکی از دلایلِ اصلیِ گرفتاریِ کشور خودکامگی و استبداد است و از آنجایی که خواهانِ نوآوری و ترقّیِ کشور پس از حذف استبداد بودهاند با استبدادِ دینی نیز بهناچار روبرو شدند. چون هر حرکتی در این حوزه بدعت بوده است. فکرِ برانداختنِ نظامِ کهنه و ایجاد نظامی جدید و با اساس، سلطنتِ مِبسوطُ ٱلیَد و شاخهٔ مهمّی از دینیاران را باهم متّحد کرد. برای همین است زمانی که واژهٔ آزادی از جهانِ ادبیِ عرفانی به جهان مدنی و سیاسی، با تغییر مضمون سرایت کرد، بهعنوان کلمهای قبیحه توسط قدرتمندترین مجتهد پایتخت، مُلاعلی کَنی، که ناصرالدّینشاه از او حساب میبرد، شناسایی شد. این گروه، دولت را بهشیوهٔ سنّتِ سدهها میخواستند و اصولاً اگر ضعفی میدیدند که نمیدیدند و یا اگر کمتر میدیدهاند، نه در خودِ سلطانِ اسلامپناه بلکه بیشتر از بیتدبیریِ نوکران میدیدهاند و نه در اصولِ ادارهٔ کشور. و البتّه هیچ جایگزینی نیز در دست نداشتهاند. برای نمونه این قسمت از نوشتهٔ میرزا «محمّدحسینخان فراهانی» را بهدید میآوریم که جالب است. فراهانی در مقابل کسانی که هرگونه دریافتی اساسی از خارج جهت تنظیم دولت را بدعت میدانستند و صفویّه را بهعنوانِ نمونهای داخلی و موفّق نشان میدادند، مینویسد: «غفلت دارند از اینکه اولاً معاصرینِ همجوارِ آنها (صفویّه) در آن عهد و زمان به حالتِ آنها بینظام بودند. ثانیاً اگر هم قانون نظامی داشتند، بعد سیصد سال (کذا) سلطنت، چگونه هشت هزار افغان میتوانست از چهارصد فرسخ مسافت بیاید، در بحبوحهٔ مملکت در شهری …».۳ این دو گروهِ متّحدِ استبدادی چنانکه گفته شد هیچ راهی برای برونرفت کشور از فلاکت، در چنته نداشتند زیرا فلاکت را نمیدیدند مگر گاهگاهی که آش بسیار شور میشده است؛ مانندِ انعقادِ قراردادِ «رویتر» که به مخالفت برمیخاستند چنانکه ملاعلی کَنی به مخالفت برخاست و باز چنانکه از ماهیّت اعتراض او برمیآید، هیچ راه جایگزینی ندارد که بتواند اندکی کشور را به انتظام آورد. عصر ناتاریخیِ امتیاز دادنها و تجزیهٔ پیدرپی کشور بیش از هرزمانی شروع شده بود. قائممقامها و امیرکبیرها نیز با همهٔ کوشش در اثر برخورد با صخرهٔ صعبِ استبدادِ دوگانهٔ حاصل از ناتاریخیِ سدهها، به سرنوشتِ شومِ وُزَرایِ بزرگِ ایرانی در سدههای دور خلافت و بعد سلطنت، رسیدند و در این دورهٔ مهیب و «ایران بر باد ده»، سلطان بهجای اینکه از بهترین داشتهٔ ملّی استفاده کند، این داشتهها را یا خفه کرده بود و یا شاهرگ زده بود! پس میرزا آقاسیها و صدراعظم نوریها جایگزینِ ناشایستِ آن مردانِ شایسته، در این زمان ناشایست شدند. در این زمان و با این وضعِ بهغایت نامناسب، اصلاحطلبانِ بزرگِ میهندوست بر شدّتِ فعالیّت افزودند درصورتی که شاید درصدی از مردم نه سواد که خواندن و نوشتن میدانستند. هنرِ اصلاحطلبانِ مشروطهخواه در این بوده است که در این وضعیّت توانستند سرها را بهسوی خود برگردانند. امّا چنانکه گفته شد و چارهای هم نبود. تنها تجّار و اصلاحطلبانی بودند که بیشتر میداندار شدند ولی نتوانستند نقشِ طبقهای جدید را کامل و شامل ایفا کنند، (و همینان بودند که عدّهای از روحانیّانِ بزرگ و مَلّاکان را نیز به میدان آوردند.) تا بعدِ پیروزیِ مشروطه با ورود این طبقهٔ جدید، اشراف و زمینداران و نوکران که بیشتر از مَلّاکان بودهاند، عرصه را خالی کنند و همین نکته میرساند که تحوّلی اساسی در درون جامعه رخ نداده است و باز همین نکته از دلایل مهمِّ کوتاه آمدنِ مشروطه بعدِ پیروزی است. زیرا این مشروطه در اثر تحوّلاتِ تاریخی به مفهومِ فلسفی و طبیعیِ تاریخ در متن و بطنِ جامعه صورت نشان نداده است، بلکه در اثر ادبار و فلاکت و مقایسه این ادبار و فلاکت خود، با سرفرازیِ دیگران با عطفِ توجّه به تاریخ بلند خود که باعث سرافکندگی و تخفیف غرور ملّی نیز میشده، به وجود آمده است؛ این توجّه به تاریخ و شرمندگی به آن، در بیشتر نوشتههای آن زمان بهصورت چشمگیر مشاهده میشود و تا حدّی است که حتّی سلاطینِ قاجار نیز دچار آن بودهاند تا چه رسد به مردم کشور و حتّی اصلاحطلبانِ میهندوستی که عَلَم آزادیخواهی برافراشتند. چنانکه در دستخطِّ مورّخِ پانزدهم ربیعالثانی ۱۲۵۴ «دستورنامهٔ محمّدشاه قاجار» در سفارت حسینخان نظامالدوله به فرنگستان میبینیم که در مقابلِ تحمیلاتِ «پالمرستون» آمده است: «… ما خودمان دولتی هستیم، نه رعیت روس و انگلیس… این چه دخلی به روس و انگلیس دارد که به حرف روس و برای ضرر به انگلیس بیاییم (لشگرکشی به هرات منظور است)… ایلچیِ انگلیس سگ کیست که در روس یا فرنسیس یا نمسه، آنجاها، صد یک این حرکات را با امپراتور یا رعیتِ آن ولایت بکند.»۴ اگرچه سرانجام، بهدلیلِ کوتاهیِ دست و نشستنِ قدرت بر بالایِ نخیلِ بلندِ سیاست، به همهٔ تحمیلات تن دادند؛ و باز در همین مسیر است که پولاک میگوید همین ناصرالدّینشاه در سر هوای کوروش شدن دارد گرچه نمیتواند (نقل به مضمون).
امّا اصلاحطلبان که بعضی از بزرگان چون میرزا یوسف مستشارالدوله از کارگزارانِ همین نظامِ منحط بودهاند، نهایت تلاش را کردهاند که در مقایسهٔ خود با غرب و با کمکِ تاریخِ روزِ غرب، حتّی سنّت را بخوانند. و تاوانِ سنگینی نیز در این راه دادهاند. چنانکه «حاج سیّاح» از نحوهٔ آوردن میرزا یوسف مستشارالدوله، به زندان قزوین با زنجیر و آزار میگوید. مستشارالدوله در کتاب «یک کلمه» که در آن دوره تأثیرِ بسزایی در تنویرِ افکارِ ایرانیان داشته است، سعی در مقایسهٔ سنّت اسلامی، با اتّکا به آیات و روایاتی با قانونی دارد که در غرب عمل میشده است؛ و البتّه با همهٔ این تلاش ارزشمند، تنها توانسته است به مشروعیّتِ آن قانون بپردازد و از رنگِ بدعت و بیحرمتیِ آن بکاهد و بهنوعی آن را تطهیر کرده تا بتواند قابلیّت جااندازی در جامعه ایران را پیدا کند. او در ضمنِ مشاهدهٔ بلاد و آبادی و آسایشِ آن بلاد از تفلیس تا فرانسه و انگلستان و حسرت از وضع ایران، مدّعی است که هاتفی غیبی او را به نوشتن کتاب «یک کلمه» رهنمون بوده است. چنانکه مینویسد: «در مدّت اقامت خود در ممالک مزبوره (بهدلیل مأموریت اداری) که انتظام و اقتدار لشکر و آسایش و آبادی کشور [در این زمان در تفلیس بوده است] را میدیدم، همواره آرزو میکردم چه میشد که در مملکتِ ایران نیز این نظم و اقتدار و این آسایش و آبادی حاصل میگردید… در اواخر سال هزار و دویست و هشتاد و سه و… [باز] وقتی داخل شهر پاریس شدم و اقسپوزیسیون یعنی بساطِ عمومیِ هزار و هشتصد و شصت و هفت مسیحیه را مشاهده کردم، و در مدّت سه سال اقامت خود در پاریس چهار دفعه به عزم سیاحت به لندن رفتم، در این مدّت میدیدم که در فرانسه و انگلیس انتظام لشگر و آبادی کشور و ثروت اهالی و کثرت هنر و معارف و آسایش و آزادیها صد آنقدر است که در ممالک سابقالذّکر (تفلیس…) دیدم… اگرچه سبب این نظم و این ترقّیات و این آسایش و آبادی را از عدل میدانستم…» بعد مستشارالدوله به هاتف غیبی اشاره میکند که در خواب به او نهیب میزند: «چرا اینطور غافل و معطّل نشستهاید و چرا از حالت ترقّیِ سایرِ ملل اندیشه نمیکنید؟ همسایهٔ شما وحشیانِ کوهستانات را به داخل دایرهٔ مدنیّت کرده و هنوز شما مُنکرِ ترقّیاتِ فرنگستان هستید. در کوچکترین بلادهای مجاور شما مریضخانه و معلّمخانههایِ منتظم برای ذکور و اناث بنا کردهاند و هنوز در معظمترین شهر شما یک مریضخانه و یک معلّمخانه نیست…» مستشارالدوله، رافعِ مشکلات را در وضعِ قانون میداند. البتّه این مرد بزرگ نمیتوانسته است این مطلب مهم را دریابد که هر دوی وضع و عملِ قانون تنها موقعی امکان دارد که از درون تاریخ سر برآورد و از پشتوانهٔ آگاهیِ تاریخی برخوردار باشد و شاید هم میدانسته است امّا بهراستی راه دیگری در این مقطع وجود نداشت. چون تولیدِ تاریخ اقتضائات عدیدهٔ خود را میطلبد و مهم این است که با چنین داشتهای در حدِّ تهیدستی و از روی ناچاری، اصلاحطلبان بزرگ پا در رکاب شدند. سپس به ماهیّت قانونِ موردِ نیاز با نگاهی به قانون اساسی فرانسه میپردازد که: «کود» قبول دولت و ملّت نوشته شود و نه به رٲی واحد.«کود» فقط مسائل دنیویه را شامل است چنانکه به حالت هر کس از هر مذهب و ملّت (کیش) باشد موافقت دارد. و امور دینیه را کتاب مخصوص دیگر است… پس هرگاه مانند علمایِ متقدّمینِ قوانین اسلام کتابهای علمی بنویسند مثلاً کتاب عبادات و معاد علیحده و کتاب سیاست و معاش را علیحده، ضرری به شریعت نخواهد داشت…» از اینجا معلوم میشود که میرزا یوسف به حکومت لائیک میرسد مانند حکومت فرانسه و نه سکولار و این مهم در آن زمان برای جامعهٔ ایران و بهویژه برای بسیاری از علمایِ ضدِّ مشروطه بههیچوجه قابلِ قبول نبوده است. سپس سعی میکند این قانونِ موردِ اجرا در فرانسه را، با شریعتِ اسلامی مطابقت دهد: «…بالجمله هر وقت امپراطور یا پادشاه وضع قانونی را اراده نماید… اوّل به دیوان وکلای ملّت میفرستد… و این قاعده به آیهٔ کریمه «و ٲَمرَهُم شوری و بَینَهم» موافق است. و قضیهٔ امتحان و تدقیق و مباحثهٔ وکلایِ ملّت بهفرمان عالی با «فَاعتَبروا یا اُولِی ٱَلابصار» مطابقت دارد …»۵ چنانکه در این کوششهای تأثیرگذارِ میرزا یوسف میبینیم، نکاتِ بسیاری قابلِ توجّه است و یکی از این نکات اینکه میرزا تا صدرِ اسلام نتوانسته است پیشتر برود و از گذشتهٔ گذشتهتر، یا اطّلاعی ندارد و یا به دلایلی نمیخواسته است ورود کند و کلمهٔ شوری را که سنّتی اسلامی است و ریشه در عرفِ جزیرةالعرب دارد، بهجای انجمن (که تجمیع معرفت است و مانند دیالوگ یونانی، کاربرد دارد)، به کار میبرد. در همین زمان در ادبیّات فارسی از جمله شعر که بارِ بسیاری از مصائب و مسائل را به دوش میکشید، تحرّکاتی صورت میگیرد که تا سدهٔ چهارم هجری به عقبتر نرفتهاند و به دورهٔ بازگشت معروف است؛ امّا بهجای برگشت در همانجا ماندهاند. تحوّلِ ادبیّات در مشروطه باز بحث مفصلی دیگر میخواهد. ولی اصلاحطلبی دیگر چون آخوندزاده که به غرب و ایران باستان توجّه دارد و از جمله نادر کسانی است که به ناحیهای نادر چون حقوقِ زنان نیز ورود میکند، در نامهای که به سال ۱۸۷۵ به مستشارالدوله با عنوان جناب سرتیپ میرزا یوسفخان مینویسد، دربارهٔ کتاب «یک کلمه» میگوید: «کتاب بینظیر است، یادگار خوب است و نصیحت مفید است ولیکن برای ملّت مرده نوشته شده است. در ایران مگر کسی به نصیحت جواب میدهد… پس خودش (ملل غربی) بهواسطهٔ عدمِ ممانعتِ دین در علوم ترقّی کرده فواید اتّفاق را فهمیده و با یکدیگر یکدل و یکجهت شده به ظالم رجوع نموده گفت از بساط سلطنت و حکومت گم شو. پس از آن کونستنسیونی را که شما در کتاب خودتان بیان کردهاید، خود ملّت برای امورِ عامّه و اجرای عدالت وضع کرد… دیگر شما در باب عدالت به احکام شریعت تمسّک کردهاید، خیلی خوب! نگاه بکنیم خود شریعت چشمهٔ عدالت است یا نه …حقوق مگر مختصِ طایفهٔ ذکور است؟…» و به حجاب میتازد و تالیهای آن را که گمان میکند برمیشمارد و در نهایت مینویسد: «اجرای عدالت و رفع ظلم در صورتی امکانپذیر است که در بالا ذکر کردم، یعنی ملّت باید خودش صاحب بصیرت و صاحب علم شود …» امّا چنانکه امروز میفهمیم هم آخوندزاده در موارد بسیاری درست میگوید و هم کار مستشارالدوله با در نظر گرفتن موقعیّت جامعهٔ آن روز بهناچار درست بوده است و دیدیم که این کتاب تأثیر بسیاری درافزایشِ آگاهیِ دیگران داشته است هرچند که او نتوانسته بود سنّت را بخواند و مانند بعضی از علمایی که تا امروز، هنوز سعی در انطباق نواحیای از شریعت با مسائل امروز را دارند و بهزعم خود شریعت را میخوانند امّا در واقع راه آنها همان راه سده و اندی پیش در این مسیراست که میرزا یوسف رفته است و ربطی با خواندن شریعت ندارد. شریعت و اصولاً تمامِ نصوصِ سنّت را با شناختِ واقعیّتِ اجتماعیِ تولیدشده توسط تاریخ باید خواند. باری اصلاحطلبان از طالبزاده و آخوندزاده و دیگران در زمانی دست به تلاشهای همهجانبه زدند که اطّلاعاتِ همسو با آنان نیز از سمت شمال، شمال غربی، و جنوب از طریق بندر بوشهر به کشور سرازیر شده بود و با توجّه به زخمِ ناکامیهایِ داخل که هرروز عمیقتر میشده است، به هر طریقی همهٔ این عوامل باعث بر آن شد تا مشروطه با موضوع وضع و عمل قانون، به خواستی ملّی تبدیل شود. تا اینکه سرانجام این مشروطه توسط مظفرالدّینشاه، مورد پذیرش واقع شد. ولی ضعف اصلی در این نقطه خود را نشان میداده است: اصلاحطلبان تنها از پشتیبانیِ تجّار سنّتی و عدّهای از کارگزاران سابق که در سلک مشروطه درآمده، برخوردار بودند و اگر نمایندگان تجّار سنّتی به مجلس راه یافتند زمینداران و مَلّاکانِ پیشامشروطه نیز در مجلس حضور داشتند و از جمله شاهزادگان. یعنی اصلاحطلبان طبقهٔ قوی و نوظهوری را در داخل کشور نمایندگی نمیکردند و این خود مشکلی اساسی بوده است امّا با توجّه بهتمامی جوانبِ جامعهٔ آن روزِ ایران و با توجّه به ترازِ کوتاهِ تاریخی، این پیروزی مشروطه خود انقلابی بزرگ بوده است که بعد از سدهها تعطیلی، بهمثابهٔ تولید تاریخ است و تاریخ از این نظر که بعد از مشروطه با همهٔ افتوخیزها و با همهٔ فشارها و گرفتاریها، کسی نتوانست کشور را به پیشامشروطه برگرداند. حتّی در زمان پهلوی اوّل و دوّم. در صورتی که قبل از مشروطه ناصرالدّینشاه و یا هر سلطان دیگری ضمن اینکه فاصلهٔ چندانی با محمود غزنوی نداشت، نیز بهآسانی میتوانستند به آن وضع برگردند. در این خصوص یعنی در مورد ضعفِ ماهویِ مشروطه کافی است به دیگر کشورهای مشمول مشروطه و انقلاب، مانند انگلستان نظری بیفکنیم برای نمونه آنچه در کشوری مانند انگلستان اتّفاق افتاده این است که در سال ۱۶۴۰ بهمحض بازگشایی پارلمان، پارلمان به نفع سرمایهداران اعلام موضع کرد و با این اعلام موضع، سراسر انگلستان در حمایت از موضع پارلمان دست به شورش زد و این یعنی در این مرحله بورژوازی، قدرتِ سلطنت را محدود کرد. و چهلوهشت سال بعد یعنی در سال ۱۶۸۸ میلادی، نظام فئودالی تخریب و مناسبات سرمایهدارانه بهشدّت گسترش و تحکیم یافت. امّا در ایران بهدلیل نبود نیروی مشخّص و تا حدّی سازمانیافته، مشروطه نمیتوانست توفیقی بیش از این داشته باشد. کافی است به ترکیب مجلس نگاه کنیم که بیانگر همین ضعف است. ترکیب مجلس اوّل به این نحو بوده است: شامل شش گروه شاهزادگان و قاجارها، روحانیّون و طلّاب، اعیان و اشراف، تجّارِ دارای تجارتخانهٔ معیّن، مالکان با دستکم داشتن هزار تومان دارایی و سرانجام، صنعتگران و پیشهوران. در مجلس دوّم تنها ۲۷ کرسی را اصلاحطلبان اشغال کرده بودند در مجلس سوّم بر تعداد روحانیّون و ملّاکین افزوده شد، در مجلس چهارم عدّهای با نام اصلاحطلب کرسیها را اشغال کردند که رهبران آنها تجّار بزرگ، روحانیّون و اشراف زمیندار بودهاند. علاوه بر همهٔ اینها، فشار روسیه نیز فرصت را برای اینکه مجلس به مسائل داخلی بیشتر بپردازد گرفته بود. کافی است به این نکته توجّه کنیم که مجلس فقط برای اخراجِ معلّمِ روسیِ احمدشاه دچار دردسری بزرگ شده بود هرچند سخت مقاومت کرد. واکنش روس در این مورد یعنی تعویض معلّم تا حدّی است که با تهدید، نیروهایش را تا قزوین بهپیش رانده بود. ولی همهٔ این گرفتاریهٔ خارجی، علّت نبوده بلکه مزیدی بر علّت بوده است. وقتی جامعهای چون انگلستان که در حوالی اواخر سلسله صفویّهٔ ایران، میتواند «جان لاک» تحویل دهد، در حوالی همان سنوات نیز میتواند دارای تحرّکاتِ طبیعی و تاریخی باشد و قدرت تولید کند. به هر حال با تمامِ تدابیرِ اندیشیده شده و به کار گرفته در ایران، مخالفتِ مشروطهٔ موردِ پذیرشِ سلطان، چون خاری که لای زخم مخالفان نهاده شده باشد، در زمان اضافه کردن متمّمِ قانون اساسی، بار دیگر چهرهٔ عفونی خود را نشان داد. زمانی که محمّدعلیشاهِ قاجار بهاکراه آن را میپذیرد در صفحهٔ پایانیِ این متمّم چنین مینویسد: «متمّمِ نظامنامهٔ اساسی ملاحظه شد و شخصِ همایونِ ما حافظ و ناظر کلیّهٔ آن خواهیم بود!» در آستانهٔ پیروزی مشروطه تا به توپ بستن مجلس توسط محمّدعلیشاه که با تشویق روس همراه بود، ملّت ایران با تمام توان وارد میدان شد یعنی آنجا که سلاح لازم بود برداشتند و آنجا که قلم نیاز بود قلم فعّال شد. در این زمان علمایِ اهلِ نظرِ هرچند مخالف هم، جدّیتر از گذشته با قلم به میدان آمدند و تبریز و رشت و اصفهان نیز با برداشتن سلاح، حاضر شدند. همین زمان است که علمای بنامی چون خراسانی، مازندرانی و نائینی بارِ سنگینی را از دوش مشروطهخواهان برمیدارند، نائینی با نوشتن کتاب «تَنبیهُ ٱلاُمَّة و تَنزیهُ ٱلمِلَّة» در واقع وارد سیاست شده و کتابی را مینویسد که بسط و خوانش سنّت است و از حکومت مشروطه در زمان غیبت معصوم، دفاع میکند. این کتاب بعد از به توپ بستن مجلس و قبل از فتح تهران توسط مشروطهخواهان، به تائید آخوند خراسانی رسید و در بغداد چاپ شد. و این مشروطه بوده است که بعد از سدهها خود را بهعنوان نیازی تحمیل کرده بود تا به تولید چنین کتابی بیانجامد. امّا بعد از فتح تهران، و اعدام شیخ نوری و درگذشت مشکوکِ آخوند خراسانی، نه از نائینی جهت ادامهٔ کار در این مسیر مهم خبری هست و نه دیگرانی در ادامهٔ این مسیر مهم پا گذاشتهاند. و از طرف دیگر، اصلاحطلبان بزرگی نیز ظهور نمیکنند. درنهایت این نهال تازهکاشتِ مشروطه پس از حدود پانزده سال بیآبی و آفتابی و با آزار توسط دیگر کشورها از جمله روسیه، و افزایش بیشتر رنجوری کشور، به زمان تأسیس سلسلهی پهلوی میرسد. در این مقطع نیز مانند دیگر مقاطع تاریخ که به دنبال تکمیل تلاشهای آن مقاطع قبلی و جرحوتعدیل و بسط داشتههای خود نرفتهایم، برحسب معمول و مألوف خود، نه اقبالی بر بسط مشروطه و رفع ضعفهایی که باعث رنجوری آن شده بود از خود نشان دادیم و نه دربارهٔ آن حتّی فکر کردیم. بلکه شتابزده، دستِ رونویسی از آستینِ بیهمّتی که در این مواقع فراوان است، بیرون آوردیم و به آنجا خاتمه دادیم که دههای بعد در معرض سمومِ روسی و فرانسوی قرارگرفتهایم و امروز در نتیجهٔ همین گمراهی، به اینجا رسیدهایم که همچنانکه در گمرکِ کشور انبوهِ انواع کالاها از زین اسب تا تکنولوژیِ روز بر زمین مانده و ترخیص نشدهاند، ذهن ما نیز در انبوهی از مفاهیم با مضامینی وارداتیِ غیرقابلِ ترخیص تا این لحظه، به دلیل عدم توانایی در شناخت و تعبیه و تألیف آنها در این جغرافیا،، دچار اغتشاش شده است.
مجید اسدی
منابع در آرشیو نشریّه موجود است.