زندگی و اندیشهٔ نیکولو ماکیاولی
نویسنده: هاروی منسفیلد
ترجمه: محمّدرضا مرادی طادی
نیکولو ماکیاولی، سیاستمدار و فیلسوف سیاسی عصر رنسانس ایتالیا، صاحب مقام در جمهوری فلورانس که کتاب مشهورش شهریار (ll Principe) برای او نام و ننگِ «بیخدایی ضدِ اخلاق» را به ارمغان آورد، در سوم مه ۱۴۶۹ در فلورانس ایتالیا متولّد شد و به تاریخ ۲۱ ژوئن ۱۵۲۷، در همان شهر، درگذشت.
زندگی و حیات سیاسیاش
از قرن سیزدهم میلادی به این سو، خاندان کهن و توانگر ماکیاولی، همیشه پستهای مهمّی را، در دولت فلورانس، در دست داشتند. اگرچه پدرش، برناردو، یک حقوقدان بود امّا عضو فقیر خانواده محسوب میگردید و بهعنوان بدهکاری ورشکسته از سوی دولت فلورانس شناخته میشد که با درآمد بسیار اندکی روزگار میگذراند. ممرّ معیشت او از ادارهٔ املاک مختصری که در حومهٔ شهر داشت و درآمد مخفیانهای که از حرفهاش به دست میآورد، تأمین میشد.
اگرچه از آموزش اوّلیّهٔ و اوایلِ زندگی نیکولو در فلورانس که آن روزها مرکز پر رونق فلسفه و حوزهٔ درخشان هنر بود، چیز زیادی نمیدانیم، امّا، برناردو کتابخانهای داشت که احتمالاً نیکولو آنها را مطالعه میکرده است. نیکولوی جوان در درسگفتارهای مارچلیو ویرجیلیو آدریانی، رییس کالج فیورنتینو، شرکت میکرد. او زبان لاتین را کاملاً و یونانی را مختصراً، فراگرفت و به نظر میرسد که با آموزشهای اومانیستها که دانستن آن برای صاحب مقامان فلورانسی فرض انگاشته میشد، آشنا بوده است.
ماکیاولی در ۱۴۹۸، در نامهای به یکی از دوستانش، مینویسد که شنوندهٔ موعظههای جیرولامو ساونارولا (۱۴۵۲-۱۴۹۸) بوده است. ساونارولا راهب صومعهٔ دومینیکن بود که در ۱۴۸۲ به فلورانس آمد و در طی دههٔ ۱۴۹۰ هواخواهانِ مردمی بسیاری را به خود جذب کرد و نهایتاً با اتّهام شورش علیه حکومت، روحانیّت و پاپ مواجه شد. ساونارولا که برای سالها (تا ۱۴۹۴) بهنحو تأثیرگذاری در فلورانس حکومت کرده بود، در شهریار ماکیاولی، بهسانِ مثالِ اعلای «پیامبران غیر مسلّح» که محکوم به شکستاند، ظاهر میشود. ماکیاولی مجذوب مهارتهای آموزشی و خطابی او بود. در ۲۴ مه ۱۴۹۸، ساونارولا، بهعنوان یک مرتد، به دار آویخته و در میدان عمومی شهر، جسدش به آتش کشیده شد. چند روزی پس از آن، ماکیاولی که حدوداً ۲۹ ساله بود، به ریاست دیوان دوّمِ (مُهردار سلطنتی) جمهوری فلورانس برگزیده شد. پستی که او را در گیرودار مسائلِ خارجی جمهوری قرار میداد. اینکه چگونه مردی به این جوانی و بیتجربگی ناگاه مورد اعتماد قرار میگیرد تا چنین پست مهمّی به او تفویض شود، با توجّه به اینکه ماکیاولی ظاهراً هیچگاه کارآموزیای در این زمینه ندیده بوده است، کماکان یک راز باقی مانده است. ماکیاولی پس از کسب اعتماد پی یرو سودرینی (۱۴۵۲-۱۵۲۲) که از سال ۱۵۰۲ برای همهٔ عمر به مقام فرمانداری کل فلورانس برگزیده شده بود، توانست این پُست را تا سال ۱۵۱۲ حفظ کند.
ماکیاولی در طی تصدّی پست خود، سودرینی را تشویق کرد تا از وابستگی به سپاهیان مزدور بکاهد و به تأسیس ارتشی ملّی (militia) اقدام کند که متعاقباً خود ماکیاولی آن را سازماندهی کرد (۱۵۰۵). ماکیاولی برای مأموریتهای نظامی و دیپلماتیکی بارها بهسوی دربارهایِ فرانسه، چزاره بورجا (۱۴۵۷-۱۵۰۷) پسر پاپ الکساندر ششم (پاپ کلیسا در سالهای ۱۴۹۲-۱۵۰۳)، پاپ یولیو س دوّم جانشین الکساندر ششم (پاپ در سالهای ۱۵۰۳-۱۵۱۳)، دربار ماکسیمیلیان اوّل (سلطنت ۱۴۹۳-۱۵۱۹) و دربار پیزا (۱۵۰۹ و ۱۵۱۱) گسیل شده بود.
ماکیاولی در سال ۱۵۰۳، یک سال پس از مأموریت به دربار چزار بورجا، رسالهٔ کوتاهی بهنام «راه مقابله با عناصر شورشی والدیچینا» نگاشت که طلیعهای بر اثر عظیمش «گفتارها» (تفسیری بر تاریخ روم باستان)، است؛ در این اثر ماکیاولی با مقایسه میان اشتباههای فلورانس و خِرد رومیان، اعلام میکند که یا باید از مردمان شورشی بهره برد یا آنان را معدوم ساخت. همچنین ماکیاولی که خود شاهد چگونگی انتقام خونینِ چزاره بورجا از یکی از سرداران فتنهگرش در شهر سینگاگلیا (در ۳۱ دسامبر ۱۵۰۲) بود، شرح مشهوری بر این واقعه نوشت. در بسیاری از این آثار نخستین، ماکیاولی استدلال میکند که: نمیتوان شهریار را رنجاند و هراس عقوبت نداشت.
ماکیاولی در سال ۱۵۰۳، در طی دوران «شورای مخفی» کاردینالها، برای انتخاب پاپ پولیوس دوّم، دشمن خاندان بورجا که چزاره کمکهای نابخردانهای به انتخاب شدنش کرده بود، به رم گسیل داشته شد. ماکیاولی که شاهد زوال اقتدار چزاره بود، در شعری (موسوم به نخستین دههها First Decennale) که مژدهٔ حبس اوست، میسراید: شایسته است او را یاغیای علیه مسیح بنامیم. در مجموع ماکیاولی در طی ۱۴ سال صاحب منصبیاش به بیش از ۴۰ مأموریت دیپلماتیک فرستاده شد.
در ۱۵۱۲ با ورود ارتش اسپانیا که به «اتّحاد مقدّسِ» پاپ یولیوس دوم پیوسته بودند، عزل فرماندار، موجبات سقوط جمهوری فلورانس را فراهم آورد. خاندان مدیچی به حکومت فلورانس بازگشتند و ماکیاولی که مظنون به شرکت در توطئه بود، شکنجه و زندانی شد و در ۱۵۱۳ به تبعید، به جنوب فلورانس، به املاک محقّر پدرش در سن کاسیانو، گسیل داشته شد. در همینجا بود که ماکیاولی دو اثر سترگش، شهریار و گفتارها را نگاشت که هر دو پس از مرگش منتشر شدند. او شهریار را به لورنزو دی پییرو دو مدیچی، فرماندار فلورانس در ۱۵۱۳ و نوادهٔ لورنزو مدیچی (۱۴۴۹-۹۲) تقدیم نمود. بعد از مرگ لورنزو، هنگامی که کاردینال گیولیو مدیچی (۱۴۷۸-۱۵۳۴) به حکومت فلورانس رسید، ماکیاولی بهواسطهٔ لورنزو استروتزی، پسر یکی از خاندانهای ثروتمند فلورانس، به کاردینال معرفی شد که ماکیاولی نیز رسالهاش «هنر جنگ» را، به او تقدیم کرد.
ماکیاولی برای نخستین بار توسط کاردینال، برای حل و فصل یک مورد ورشکستگی در لوکا، جایی که ماکیاولی فرصت کرد تا طرحی از نظراتش دربارهٔ دولت را در رسالهای بهنام: «زندگی کاستراچیو کاستراکانی» تدوین کند، به خدمت گرفته شد. سالی پس از آن در نوامبر ۱۵۲۰ کاردینال با انتصاب ماکیاولی بهعنوان مورّخ رسمی جمهوری، با حقوق سالیانهٔ ۵۷ سکّهٔ طلا که بعدها به ۱۰۰ سکّه افزایش یافت، موافقت کرد. در همین حین، ماکیاولی از طرف پاپ لئو دهم (دوران پاپی: ۱۵۱۳-۱۵۲۱) مأموریت یافت تا رسالهای دربارهٔ سازمان دولت فلورانس بنویسد. ماکیاولی از هر دو حکومت خاندان مدیچی و جمهوری پس از آن، که خود در آن خدمت کرده بود، انتقاد نمود و قاطعانه به پاپ توصیه کرد که بهجای این نظام مختلط ِ ناپایدارِ جمهوری و شهریاری، جمهوری را احیا و مسلّط کند. کمی پس از آن، در مه ۱۵۲۱، ماکیاولی بهمدّت دو هفته به یک انجمن فرانسیسکنی در کارپی، جایی که توانست توانایی خودش دربارهٔ «فضیلت سکوت» را بهبود بخشد، فرستاده شد. آن روزها ماکیاولی با یک دوگانگی روبرو بود که چگونه میتواند حقیقت را دربارهٔ برآمدن خاندان مدیچی در فلورانس بگوید بیآنکه حامی مدیچی خودش را بیازارد.
پس از مرگ پاپ لئو دهم در ۱۵۲۱، کاردینال گیولیو، یگانه فرماندار فلورانس، بر آن شد تا حکومت شهر را، بر اساس پیشنهاداتی که ماکیاولی به پاپ داده بود، اصلاح کند. در ۱۵۲۳، بهدنبال مرگ پاپ آدریان ششم، کاردینال، با لقب کلمنت هفتم به پاپی رسید و ماکیاولی مشتاقانه کار بر روی نگارش تاریخ رسمی فلورانس را دوباره آغاز کرد. در ژوئن ۱۵۲۵، ماکیاولی کتابش «تاریخ فلورانس» را به پاپ تقدیم داشت و برای آن ۱۲۰ سکّهٔ طلا جایزه گرفت. در آوریل ۱۵۲۶، ماکیاولی به ریاست «پروکارتوری دلامورا» یا ادراهٔ نظارت بر استحکامات دفاعی شهر منصوب شد. در همین زمان که پاپ علیه چارلز پنجم (دوران سلطنت ۱۵۱۹-۱۵۵۶)، در کاگناک فرانسه، «اتّحاد مقدّس» را شکل داده بود، ماکیاولی همراه سپاهیان رفت تا به دوستش فرانچسکو گئوچاردینی (۱۴۸۲-۱۵۴۰)، نائب پاپ، بپیوندد و تا غارت رُم به دست سپاهیان امپراطور، در مه ۱۵۲۷ که به خاتمهٔ جنگ منتهی شد، در کنار او بماند. ماکیاولی امیدوار بود اکنون که فلورانس دیگر تحت لوای خاندان مدیچی نیست او منصب عالی سابقش را بازیابد. امّا چند محبّتی که مدیچیها در حق ماکیاولی کرده بودند او را در چشم هواخواهان جمهوری آزاد، مظنون جلوه میداد، فلذا، درخواستش برای تصاحب مقام سابق رد شد. چندی بعد، ماکیاولی بیمار شد و در کمتر از یک ماه، درگذشت.
مجموعهٔ آثار
از ماکیاولی چند رسالهٔ سیاسی کوچک و اشعاری چند (موسوم به دههها) درباب تاریخ فلورانس مانده است. البته اینها آثاری هستند که او در هنگامهٔ دوری از مناصب اداری و در تبعید نگاشته است. در حالی که ماکیاولی، بهعنوان «منشی جمهوری فلورانس»، آثاری را در فلسفهٔ سیاسی نوشته که نام او را جاودانه کرده است. در یکی از نامههایش (۱۰ دسامبر ۱۵۱۳) ماکیاولی برنامهٔ یکی از روزهایش را توصیف کرده: صبحگاهان قدم زدن در جنگل، بعدازظهرها نوشیدن چای و گپ و گفت با دوستان در قهوهخانهٔ روستا و شامگاهان، خواندن و تأمّل کردن دربارهٔ مطالعاتش، یعنی چیزی که ماکیاولی در وصفش میگوید: «غذایی که روح مرا سیراب میکند و من برای آن زاده شدهام». در نامهای مشابه این، ماکیاولی متذکّر میشود که او در حال تدوین اثری در باب دلبستگی قدیمیاش «شهریاری» است و مختصراً این مشهورترین اثر سیاسی تمامی دوران را معرفی کرده است، اثری که عاقبت نام و ننگ «آموزگارِ راههایِ فریبکارانهٔ کسبِ موفقیّتهای دنیوی» را برایش به ارمغان آورد.
در همین هنگام که ماکیاولی مشغول نگارش شهریار بود (۱۵۱۳)، نوشتن چند اثر متفاوت دیگری، از جمله کتاب «گفتارها» یا «گفتارهایی دربارهٔ ده کتاب اوّل تاریخ روم تیتوس لیویوس» را آغاز کرده بود. هر دو کتاب، شهریار در سال ۱۵۳۲ و گفتارها به سال ۱۵۳۱، پس از مرگ ماکیاولی، برای نخستین بار منتشر شدند. این دو کتاب، از دیگر آثار ماکیاولی، با این ویژگی متمایز میشوند که او در نامههای تقدیمیّهای که در آغاز آنها نگاشته، تأکید کرده که هر آنچه را میدانسته در این دو اثر آورده است. در تقدیمیّهٔ گفتارها، کتاب به دو نفر از دوستان ماکیاولی اهدا شده است، دو نفری که اگر چه شهریار نیستند امّا میتوانند که باشند، آن دو، منتقد نامهٔ به ظاهر ملتمسانهای بودهاند که ماکیاولی در تقدیمیّهٔ شهریار نوشته بوده است. دو کتاب، از منظر روش و فحوا، کاملاً از یکدیگر متمایزاند. در حالیکه «شهریار» دربارهٔ شهریاری و بهویژه دربارهٔ شهریاریهای تازهتأسیس، نگاشته شده و از نظر سبک نگارش، کوتاه و موجز و بهتعبیر بسیاری، بهنحو خطرناکی رذیلانه و شرورانه نوشته شده است، امّا، گفتارها، طولانی و پیچیده و مدلّل و آکنده از توصیههایی برای حفظ جمهوری است. فلذا در هر گونه رویکرد و تأمّلی دربارهٔ اندیشهٔ ماکیاولی، ناگزیر باید این تفاوتها، میان این دو کتاب اصلی ماکیاولی، لحاظ شود.
شهریار
لئو اشتراوس (۱۸۹۹-۱۹۷۳) فیلسوف آمریکاییِ آلمانیالاصل تفسیر خودش از ماکیاولی را با ذکر این نکته آغاز میکند: «آموزگارِ شر»، که مشهورترین و پایدارترین تصویری است که تا به حال از ماکیاولی ارائه شده است. [در نگاه نخست به نظر میرسد که] «شهریار» در سنّت کتابهای آیینهٔ شاهان [یا سیاستنامهنویسی] قرار میگیرد؛ که کتابهای اندرزی [یا نصیحةالملوکهایی] بودهاند تا شاه در آیینهٔ آن به ارزیابی رفتارش بپردازد، این سنّت با کتاب «کوروشنامه» اثر فیلسوف یونانی گزنفون (۴۳۱-۳۵۰ قبل از میلاد) آغاز شده و در سدههای میانهٔ تاریخ اروپا تداوم یافته است. تا پیش از ماکیاولی، آثاری از این دست به شاه توصیه میکردند که خود را با الگوی ارائهشده وفق بدهد، امّا نسخهٔ ماکیاولی توصیه میکند که شهریار باید «حقیقت مؤثر» امور را مدّنظر داشته باشد و برای پرهیز از، در تباهی افتادن در معیارهای نخنمای «چه باید کرد» در گذرد. برای شهریارْ ماندن، بایستی چگونه خوب نبودن و عمل کردن بر «اقتضای ضرورت» را آموخت. ناظرِ آگاه خواهد دید که چنین شهریاری رفتارش تنها بهواسطهٔ «ضرورت امور» هدایت میشود، فلذا، با چنین تفسیری و از این دیدگاه، میتوان ماکیاولی را بهسان مؤسس علم سیاست نوین نام برد. علمی که بر جهانِ سیاست «آنگونه که هست» بنا میشود نه «آنگونه که باید باشد»، یعنی ردِّ مبنای آرمانشهرگرایانه و تخیّلیای که اساس آثاری چون جمهور افلاطون (۴۲۷-۳۴۸ قبل از میلاد) و یا شهر خدای سنت آگوستین (۳۵۴-۴۳۰) بودهاند. از سویی دیگر، تفسیر غیراخلاقی (amoral) آرای ماکیاولی را میتوان در آثار تاریخنگار آلمانی، فردریش ماینکه (۱۸۶۲-۱۹۵۴) و فیلسوف معاصر آلمانی، ارنست کاسیرر (۱۸۷۴-۱۹۴۵) یافت. تفسیر غیراخلاقی، با التفات به تأکید مکرّر ماکیاولی بر «ضرورت»، آن را از اتّهام ضداخلاقی (immoral) بودن مبرا میکند. البته ماکیاولی گهگاهی به شهریار توصیه میکند تا رعایت احتیاط در شرایط خاص و یا الفت و دلجوییهای موردی را، در دستور کار خود قرار بدهد. به هر حال، به نظر نمیرسد که ماکیاولی، بهشیوهٔ علم سیاست مدرن، در جستجوی کشف و توصیهٔ قواعد عینی و دقیقی بوده که کاربردی جهانشمول داشته باشند.
ماکیاولی، شهریاریها را به دو دستهٔ اکتسابی (تازه به دست آمده acquired) و موروثی تقسیم میکند. ماکیاولی عموماً استدلال میکند که به دست آوردن یک شهریاری بسی سختتر از حفظ آن است، چراکه هراس از یک شهریار جدید، قویتر از عشق به یک شهریارِ وارث (hereditary prince) است. از اینرو، شهریارِ جدید اگر بر اصل «وحشتِ مجازاتی که هرگز فردِ [خطا کار] را رها نکند» (a dread of punishment that never forsakes you)، تکیه کند، بیتردید موفّق خواهد بود، امّا شهریاری که از یارانش انتظار داشته باشد نسبت به تعهّداتشان به حمایت از او وفادار بمانند، ناکامی را تجربه خواهد کرد. شهریار بهزودی خواهد فهمید که وقتی خطر مرگ نباشد هر کسی مدّعی مُردن برای اوست، امّا عموماً در لحظههای خطر کسی پایبند تعهّداتش نیست؛ بنابراین، هر شهریاری، خواه تازه به دستآورده یا به ارثبرده، بایستی دولتش را، بهمنزلهٔ شهریاریای تازه تأسیس بنگرد و بیاموزد که تنها باید بر «قدرت جنگافزارهای خویشتن» (one’s own arms) تکیه کند نه بر حسنِ نیّت و قولهای بی ضمانت افراد.
شهریار جدید بایستی بر «هنرمردانگی» (ویرتو) خویش تکیه کند؛ و اگر با تکیه بر آن به شهریاری دست یافت بداند که این «هنرمردانگی» (ویرتو) با تمایز از «فضیلتِ» (ویرتوی) عهد جدید که در جستجوی صلح است، مضمونی نوآیین (new meaning) دارد. ماکیاولی با مفهوم «ویرتو» متذکّر میشود که شهریار در وهلهٔ نخست باید بر هنر جنگ تمرکز کند، البته نه برای صِرف امنیّت، بلکه برای هیبت (glory) که ضرورتاً مشتمل بر آن هم هست. ویرتوی (Virtu) ماکیاولی نه صِرف فضیلتی (Virtue) برای جستجوی شهرت و نیکنامی، بلکه توانمندسازی شهریار، برای دست یافتن به قدرت است. برای مثال، سخاوت نمیتواند هدف شهریار باشد چرا که ممکن است بهرهمندان از سخاوتِ شهریار قدردان آن نباشند و سخاوت بدل به نمایشِ اسرافِ مالیاتهای ضروریای باشد که رعایا میپردازند، فلذا منجر به نفرت از شهریار گردد؛ بنابراین شهریار نباید نگران ننگِ خساست باشد، چراکه این عیب، حُسنی است برای حکومت کردن. به همین سان، شهریار نباید دلنگران رفتار ظالمانه باشد البته مشروط بر آنکه ظلم «در جای خود» به کار گرفته شود.
البته گهگاه ماکیاولی ویرتو را در معنای سنّتی آن نیز به کار گرفته است؛ مثلاً در عبارت مشهوری آگاتوکلس، پادشاه خودخواندهٔ سیسیل را بهعنوان «فرمانروایی عالی» که با ابزارهایی جنایتکارانه به قدرت دست یافته است، وصف میکند. ماکیاولی دربارهٔ او مینویسد که نمیتوان کشتن شهروندان، خیانت به دوستان، فقدان ایمان، عاری بودن از شفقّت و بیدینی را فضیلت (ویرتو) نامید. با این حال در ادامه و در جملات متعدّدی، ماکیاولی از «ویرتوی آگاتوکلس» سخن میگوید، یعنی از کسی که تمامی این زشتکاری ها را انجام داده است. از نظر ماکیاولی هدفِ ویرتو، کاستن از قدرت بخت (fortune) در امور انسانی است چراکه بخت، آدمی را از تکیه کردن به خود باز میدارد. در ابتدا ماکیاولی تأکید میکند که قوانین بخت، نیمی از حیات بشریاند، امّا پس از آن، با یک استعارهٔ ننگ آور، بخت را با زنی مقایسه میکند که خود را تسلیم بی پروایان و جسورانی میکند که با شهامت میخواهند بر او دست یابند، نه بزدلان و جبونان. ماکیاولی نمیتواند بهسادگی مفهوم سنّتی فضیلت که ریشه در باورهای دینی مردم عادّی دارد را نادیده بگیرد، فلذا فضیلتِ سروریِ ماکیاولی با فضیلتِ اخلاق سنّتی در کنار یکدیگراند و حتّی از این یکی نیز استفاده میکند. شهریار کسی است که بر فضیلتِ سروری دست یافته و میتواند بر بخت فرمان براند و مردمان را به مرتبتی هدایت کند که تا پیش از آن ناممکن مینمود.
در فصل پایانی شهریار، ماکیاولی شورمندانه از «فراخوان برای رهانیدن ایتالیا از چنگال بربران» مینویسد که آشکارا اشارتی است به فرانسه و اسپانیا که شبه جزیرهٔ ایتالیا را عرصهٔ ترکتازی خود کرده بودند. او در جستجوی یک منجی است و از معجزهٔ موسی یاد میکند که بنیاسراییل را به ارض موعود بُرد. ماکیاولی کتاب را با شعری از شاعر وطنپرست ایتالیایی پتر ارکا (۱۳۰۴-۱۳۷۴) به پایان میبرد. فصل پایانی کتاب بسیاری را به تفسیرِ ثالثی از اندیشهٔ ماکیاولی رهنمون کرده است که او نه یک دانشمند صِرف بلکه بیش از هر چیزی وطنپرستی دوآتشه بود.
گفتارها
همانند شهریار، کتاب گفتارها نیز، بسیار تفسیرپذیر است. یک دیدگاه که در آثار دو نظریهپرداز سیاسی برجستهٔ دههٔ ۱۹۷۰، پوکاک و کوئینتن اسکینر، مطرح شد، قائل بر جمهوریخواهی ماکیاولی است و او را در متن این سنّت قرار میدهد. سنّت جمهوریخواهی آنچنان که از آثار ارسطو (۳۸۴-۳۲۲ قبل از میلاد) آغاز شد و در سازمانِ دولتشهرهای سدههای میانهٔ اروپا تداوم یافت و در فلسفهٔ سیاسی کلاسیکِ اومانیسم عصر رنسانس تجدید و احیا شد و نهایتاً، به تأسیس جمهوری آمریکایی معاصر منتهی شد. این گرایش تفسیری تلاش میکند بر وجوهات گوناگون جمهوریخواهانهٔ اندیشهٔ ماکیاولی تمرکز نماید، مثلاً گزارههایی همچون «اجتماع مردم بسی عاقلتر و با ثباتتر از شهریار است» و یا تأکید ماکیاولی در گفتارها بر «فضیلتِ جمهوریخواهِ از خودگذشته»ای که به مبارزه با فساد بر میخیزد. امّا با این حال جمهوریخواهی ماکیاولی، در فرضِ بنیادینِ جمهوریخواهی که قائل بر این است که «قدرت در دستان همه، ایمنتر از قدرت در دستان یک نفر» است، نمیگنجد. دقیقاً برعکس، ماکیاولی قاطعانه اظهار میکند که برای تأسیس یا اصلاح یک جمهوری، «یک تن» بودن ضرورت دارد و هر فرمانی باید تنها از یک عقلِ منفرد صادر شود؛ بنابراین رومولوس در کشتن روموس، شریک و برادرش در بنیادگذاری رُم، بر صَلاح بوده چراکه این کار را صرفاً برای «خیر عموم» (common good) انجام داده است. این عبارت، همیشه ماکیاولی را به گفتن شعار «هدف وسیله را توجیه میکند» متّهم کرده است، عبارتی که هماره با تفسیرِ شهریار قرین بوده است.
جمهوری نیازمند آنگونه از رهبری است که ماکیاولی در شهریار وصف کرده است. اینگونه «شهریارها در یک جمهوری» نمیتوانند بر وفق عدالت حکومت کنند، چراکه کسانی که بهتنهایی و بر مبنای شایستگی آنچه را که لایق آناند به دست آوردهاند، هیچ قدردانی و تعهّدی را احساس نمیکنند؛ بنابراین، چنین شهریاری در جمهوری هیچگونه دوستان حزبیای ندارد و تنها میآموزد که «فرزندان بروتوس را بکشد» تا این اعمال خشونت برای، نه دشمنان خودش، بلکه برای دشمنان جمهوری، درس عبرتی باشد. پیشفرض اصلاح یک دولت فاسد، وجود «انسانی نیک» (good man) است، امّا پیشفرض شهریار بودن، وجود «انسانی بد» (bad man) است. داعیهٔ ماکیاولی این است که «انسانهای نیک» غالباً بر قدرت دست نمییابند و «انسانهای بد» غالباً قدرت را برای «اهداف نیک» به کار نمیگیرند. با این حال، تنها هنگامی جمهوری به زوال میل میکند که مردم ترسی را که آنان را به اطاعت از قوانین وامیداشت از دست بدهند، فلذا، بایستی با احیای ترس و وحشتِ از اجرای قوانین، این فضیلتِ بنیادی مردمان را، به آنان باز گرداند؛ بنابراین راهحل فوری و بدیهی این مشکل این است که «انسان بد» از طریق اَعمالی که اگرچه انگیزهٔ نیکی ندارد امّا نتایج آنها نیک است، هیبت و ابهت از دسترفتهٔ جمهوری را دوباره فرا چنگ آورد.
ماکیاولی، در گفتارها، اعمال پیشینیان را با عطفِ توجّه به فلسفهٔ آنان مورد مدّاقه و بررسی قرار میدهد. ماکیاولی معاصرانش را سرزنش میکند که چرا تاریخِ واقعی روم را نادیده گرفتهاند و صرفاً به آرای حقوقدانهای رومی و خرد سیاسی آنان توجّه میکنند. او استدلال میکند که «غوغای جناحگرایی» (factional tumults) جمهوری روم که دائماً توسط بسیاری از نویسندگان عصر باستان محکوم شده است، دقیقاً همان جوهرهٔ آزادی و بزرگی روم بود.
گفته شده است که ماکیاولی محصول عصر رنسانس است، حتّی او را بهسان تمثیل این عصر وصف کردهاند (بهعنوان مثال: توسط یاکوب بورکهارت مورّخ سوییسی قرن نوزدهم)، امّا واقع امر این است که ماکیاولی منتقد رنسانس بود؛ بهویژه آن اومانیسمی را که از آرای افلاطون، ارسطو و خطیب رومی، سیسرو، ریشه گرفته بود. او بهدنبال «شیوههای نوین و نظمهای نوآیین» بود و خویشتن را با جویندگان سرزمینهای ناشناختهٔ زمانهاش مقایسه میکرد. تأکیدش بر «حقیقت مؤثر» او را به «توطئه و تقلّب» که وجه مکتوم سیاست است و ماکیاولی با مثالهایی متعدّد و اشتیاقی وافر، آن را مدلّل میکند، رهنمون ساخت. نکتهٔ جالب توجّه اینجاست که در هر دو کتاب شهریار و گفتارها، مبسوطترین فصل کتاب دربارهٔ توطئه است.
از فحوای هر دو کتاب اصلیاش، اینگونه به نظر میرسد که ماکیاولی سیاست را با عطف توجّه به تفاوت باستان و مدرن تعریف میکند: سیاست باستانی قوی و قدرتمند و سیاست مدرن ضعیف و شکننده است. سیاستِ مدرن به دلیل ابتنای بر مسیحیّت، ضعیف است. ماکیاولی در سه موضع مختلف در گفتارها، جسورانه و گستاخانه، کلیسای کاتولیک رومی و حتّی خود مسیحیّت را، به تیغ نقد میکشد. برای ماکیاولی کلیسا علّتِ تفرقهٔ ایتالیا است: اسقفهای فاسق، دائماً این باور را به مردم القا میکردند که «سخن گفتن از فسق خود اشاعهٔ فسق است» (that it is evil to say evil of evil) [گفتارها، ترجمهٔ فارسی محمّدحسن لطفی، ص ۲۹۸: توانستهاند مردمان را قانع کنند که نباید از سران کلیسا بدگویی کرد.] و متذکّر میشود که مسیحیّت با تجلیل فقر و مصیبت، جهان را زنانه کرده است. ماکیاولی این نکته را که آیا شرک و بیخدایی را بر یک مسیحیّت اصلاحشده ترجیح میدهد یا که نه مبهم و ناگفته باقی میگذارد. در آخرین نوشتههایش، در نامهای به تاریخ ۱۶ آوریل ۱۵۲۷ (تنها دو ماه قبل از مرگش) مینویسد: «من سرزمین پدریام را بیشتر از روحم دوست دارم»
تاریخ فلورانس
تاریخ فلورانس (در اصل «تاریخهای فلورانس» The Florentine Histories) مفصّلترین کتاب ماکیاولی است که نگارش آن به سفارش پاپ لئو دهم در ۱۵۲۰ آغاز شد و در ۱۵۲۵ به پاپ کلمنت هفتم تقدیم شد. کتاب که تاریخ فلورانس را از آغاز تا مرگ لورنزو دی پی یرو دو مدیچی در سال ۱۴۹۲ روایت کرده است، نخستین بار در ۱۵۳۲ منتشر شد. ماکیاولی به سبک و سیاق تاریخنگاران اومانیستِ پیش از خود، از اسم جمع «تاریخها» در عنوان کتاب استفاده کرده و هر فصل کتاب را «دفتر» نام گذارده و مقدّمهای غیرتاریخی بر آن افزوده و تمام سخنرانیها را با افعال مضارع نقل کرده است. تاریخ فلورانسِ ماکیاولی بیشتر در بستری غیرتاریخی و در جدال میان «هنرمردانگی» و بخت، روایت میشود. درونمایهٔ اصلی تاریخ فلورانس روایت دستهبندی حزبی قابل توجّه در شهر است که برخلاف دستهبندیهای روم باستان، مایهٔ ضعف و فساد فلورانس شده بودند. همانند کتاب گفتارها، تاریخ فلورانس نیز مشحون از انتقادهایی (البته محتاطانهتر) به کلیسا و پاپ است و تصویرهایی خاص از شخصیّتهای برجسته، بهویژه خاندان مدیچی، به نمایش میگذارد. (کتاب پیرامون بازگشت کاسیمو دو مدیچی (۱۳۸۹-۱۴۶۴) به فلورانس، به سال ۱۴۳۴، قبل از تبعیدش، سازماندهی شده است). مثلاً یکی از این ویژگیهای سبک اغراقآمیز خطبههای ماکیاولیگونه (Machiavellian) را، آشکارا در سخنرانی رهبر عوام، میشل دو لاندو، فرماندهی شورش در سیومپی (Revolt of the Ciompi) که به شکلگیری یک دولت مستعجلِ تهیدستان در فلورانس به سال ۱۳۷۸ منتهی شد، مشاهده میکنیم. البته نه مانند یک تاریخنگار مدرن، امّا به هر حال ماکیاولی در این کتاب با تأکید بر «اثرات متنوّع» (diverse effects)، وجوهاتی از تاریخنگاری مدرن در عطف توجّه به وقایع را، به نمایش گذاشته است.
هنر جنگ و رسالههای دیگر
هنر جنگ (۱۵۲۱)، یکی از معدود آثار ماکیاولی است که در زمان حیاتش منتشر شد. کتاب شرح گفتگویی میان چند تن اومانیست است که در باغی به نام اورتی اورچیلاری، در فلورانس، جمع شدهاند تا در باب فلسفه و سیاست مباحثه کنند. سخنران اصلی، شخصی است به نام «فابریزیو کولونا» که فرماندهی حرفهای مزدوران است و ماکیاولی هنر جنگ را از زبان او روایت میکند. او در تخالف با اومانیستهای اهل نظر و ادب اصرار دارد که اهالی باستان در جنگاوری نه به چیزهای «نرم و ظریف» بلکه به «امور تند و خشن» نظر داشتند. اگر چه فابریزیو خود یک سرباز مزدور است امّا با شدّت و حدّت علیه به کارگیری سپاهیان مزدور در جنگهای عصر جدید اقامهٔ دلیل میکند و یک الگوی نظامی برای تشکیل ارتش ملّی رُمی پیشنهاد میدهد. رسالهٔ ماکیاولی بعدها مورد ستایش تئوریسین آلمانی جنگ «کارل کلازوویتس» (۱۷۸۰-۱۸۳۱) قرار گرفت و توانست جایگاه برجستهای را در تاریخ نظریهٔ جنگ کسب کند.
در میان آثار کمتر شناختهشدهٔ ماکیاولی دو اثر شایان توجّه است: زندگی کاستراچیو کاستراکانی از لوکا (۱۵۲۰) و کمدی ماندراگولا (۱۵۱۸). رسالهٔ نخست، طرحی است از حیات کاستراچیو (۱۲۸۱-۱۳۲۸)، حاکم گیبلینِ [طرفداران امپراطوری مقدّس روم] لوکا، شهری در نزدیکی فلورانس که بهعنوان بزرگترین مرد عصر پساکلاسیک معرفی میشود. رساله، مشتمل بر فهرستی از آرای رندانهٔ کاستراچیو است که بالواقع از فلاسفهٔ باستان اخذ شده و بیانگر دیدگاه اجمالی ماکیاولی به این موضوعات است. کمدی ماندراگولا که در میان سه نمایشنامهٔ ماکیاولی، شناختهشدهتر است، احتمالاً به سال ۱۵۱۸ تدوین شده است. مزرا نیکیا، حقوقدانی پیر احمق که قدرت باروریاش را از دست داده، در آرزوی داشتن یک پسر، اجازه میدهد تا زنش با مرد جوانی جمع شود. همسرش، لوکرزیا، علیرغم تقیّداتش، از سوی کشیشی فاسق به این کار تشویق میگردد و نهایتاً دلّال محبّتی، توطئه را به سرانجام میرساند. در پایان نمایشنامه هرکسی میفهمد که ماکیاولی چه میخواسته است بگوید. درس نمایشنامه این است که اعمال ضداخلاقیای چون زنا و خیانت میتواند شادی آورد و «میتواند از شر، خوبی برآید». (out of evil can come good)
ارزیابی
تأثیر ماکیاولی بر اعصار پس از خود را باید به دو قسمت تقسیم کرد: آنچه به نام او چسبانده شده و آنچه از طریق آثار دیگران شناخته میشود؛ امّا مورد تصدیق ماکیاولی نیست. بالواقع از همان آغاز، نام ماکیاولی به ننگ آلوده شده و صفت «ماکیاولیگونه» هیچگاه لقب قابل ستایشی نبوده است. در نمایشنامهٔ هنری ششم، اثر ویلیام شکسپیر، یکی از تبهکاران نمایش، ادّعا میکند که حتّی از «ماکیاول خونآشام»(murtherous Machevil) هم برتر است؛ برای صدور دستورات اخلاقیای همچون آن که پیشتر (در پایان نمایشنامهٔ ماندراگولا) ذکر کردیم و نیز حملاتی که به کلیسا کرده بود، آثار ماکیاولی از سال ۱۵۶۴ در لیست کتابهای ممنوعهٔ کلیسا قرار داشته است. با تمام این احوال، آثار ماکیاولی از سوی اغلب فلاسفهٔ مدرن خوانده شده، البته اگرچه، کمتر کسی شجاعت دفاع از او را داشته است. فیلسوف و حقوقدان انگلیسی، فرانسیس بیکن (۱۵۶۱-۱۶۲۶)، در مقالاتش، مدنیّت و اخلاق (۱۶۲۶)، محتاطانه دربارهٔ ماکیاولی بحث کرده است؛ فیلسوف سیاسی انگلیسی، جیمز هرینگتون (۱۶۱۱-۱۶۷۷)، در کتابش، کشورِ عام [The common-wealth of Oceana] (۱۶۵۶)، از ماکیاولی با الفاظ تحسینآمیز «شهریارِ سیاستپیشگان» و «پیرو خِرد پیشینیان» یاد میکند، فیلسوف یهودی-ژرمنی، بندیکت اسپینوزا (۱۶۳۲-۱۶۷۷)، در رسالهٔ الهیّات سیاسی (۱۶۷۷)، نیّاتِ خیر ماکیاولی در آموزش چگونگی کسب قدرت به مستبدان را به یاد میآورد و با دفاع از او متذکّر میشود که ماکیاولی یک جمهوریخواه بوده است؛ فیلسوف فرانسوی، ژان ژاک روسو (۱۷۷۸-۱۷۱۲)، در کتابش، قرارداد اجتماعی (۱۷۶۲)، میگوید که برخلاف ظواهر امر، «ماکیاولی انسانی صادق و شهروندی نیک» بود و کتاب «شهریار» هم «رسالهای در جمهوریخواهی» است. همچنین معاصران نیز با تفسیری جمهوریخواهانه و بیتوجّه به شهرت ننگآلود او، آرای ماکیاولی را بهعنوان یک اجتماعگرا (communitarian) که بدیلی در برابر لیبرالیسم منفعتگرا (self-interested liberalism) است، معرفی کردهاند.
البته بیش از همه و مهمتر از همهٔ آنها، تأثیر فاحش ماکیاولی بر متفکّرینی است که از ذکر نام او پرهیز کردهاند و بعضی هم متّهماند که در عین اخذ آرای او، به حلقهٔ دشمنانش نیز پیوستهاند. برای مثال، محقّقاً یکی از آنها فیلسوف ایتالیایی، جیووانی بوچرو (Giovanni Botero) (۱۶۱۷-۱۵۴۰) بود که برای نخستین بار نظریهٔ «معافیّت دولت از پایبندی به اخلاق» را ارائه نمود. پژوهشگران متوجّه شدهاند که او همان نقل قولها را از تاسیتوس (۱۲۰-۵۶ میلادی)، مورّخ رومی، نقل کرده که پیشتر ماکیاولی نیز استفاده کرده بود.
امّا بزرگترین و اساسیترین ادّعایی که دربارهٔ تأثیراتِ ماکیاولی ارائه شده است از طرف بورکهارت و اشتراوس بوده که او را «بنیانگذار مدرنیته» نامیدهاند. البته، اگر چه ماکیاولی خود از نوگرایانِ (مدرنها) زمانهاش، بهعنوان ضعیف و شکننده، به تحقیر یاد میکند، امّا قائل به امکان شقِّ دیگری از یک «جمهوری دائمی» بوده که با برطرف کردن ضعف مدرنها و اصلاح معایب باستانیها، نظم سیاسی نوآیینی تأسیس کند که دیگر اسیر تغیّر احوالِ بخت و روزگار نباشد.
هیچ وجهی از علم سیاست مدرن در آرای ماکیاولی نیست؛ امّا میتوان ایدهٔ بیکنی غلبه بر طبیعت و بخت بهنفع بشریّت را کاملاً در آنها دید؛ بنابراین مفاهیم مدرنی همچون پیشرفت برگشتناپذیر، سکولاریزم و تحصیل خیر عمومی از طریق منافع خصوصی را میتوان در آرای ماکیاولی پیگیری کرد. با این حال، اگرچه بزرگی و جاه طلبی ماکیاولی، کماکان محل نزاع باقی خواهد ماند، امّا، همگان دربارهٔ مجد، نوآوری، حدّتِ ذهن و لطافتِ سبک او متّفقالقولاند.